کودک درون من
همیشه به یه گلوله ی کاموایی احساسی روکه یه گربه داره داشتم.
چای نوشت:اگه امروز دستات رو به سمتش بالا بردی یادی هم از من کن
همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه
۹/۱۸/۱۳۸۷ ۱۲:۳۹:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
همیشه به یه گلوله ی کاموایی احساسی روکه یه گربه داره داشتم.
چای نوشت:اگه امروز دستات رو به سمتش بالا بردی یادی هم از من کن
18 نظرات:
به خدا گربه ها همچین هم کودک نیستن,نگاه کن چه منطقی با یه گلوله کاموا بازی میکنه!!
کاموا من رو یاد درس حرفه و فن دوران طفولیت می ندازه !
من دوس داشتم بپیچمش دور خودم!!!!
شما شبیه به آدم بزرگ ها هستید ... ولی شبیه خودش بود آنکه کودک بود ...
مگر حرمسراست که غمزه چاشنی اش کند؟
تقریبا مطمئنم که من اینجا یه کامنت گذاشته بودم! یعنی سانسورش کردی؟ یا من دچار توهم شدم؟
خدایا : من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ... محتاج توام
گرمه!!
گلوله ی کاموایی همیشه منو یاد مامان بزرگم می اندازه !
اینقدر از جنس کاموا چندشم میشه راهنمایی هم که بودم شالگردنم رو با دستکش بافتم
کلاف منو یاد دوران کودکی می اندازه. وقتی مادربزرگم حال و حوصله ی بافتنی رو داشت.....
کلافه می شوم وقتی که کاموایی برای متولد اردیبهشت نداشته باشم.
گربه ی ما کاموا دوست نداشت
با ما بازی می کرد!!
و ما یه عمر شدیم کاموای دست گربه ها
چقدر زود بازی کامواییشون تمام شد
سلام
میگم اگه بخوام اسمتو با عزیز به کار ببرم چی باید بگم؟ بگم چای داغ عزیز؟
اجالتا سلام چای داغ عزیز
به جون خودم در جا به چای نوشتت عمل کردم.
عکست چه خوشکله.
کودک درونتو همینجوری نگه دار بد جوری به دردت میخوره.
من همیشه یاد قصه های مادر بزرگم می افتم که الان نیست
سلام... وبلاگت رنگ ملیحی داره... و مطالبت هم زیباست. موفق باشی.
حرفی
اشاره ای
چیزی...
!!
ارسال یک نظر