رنگ آبی احساس

 


من چه میدانستم، دل هر کس دل نیست!!!


                                                   "حمید مصدق"

15 نظرات:

بقچه خانوم گفت...

salammmm asisam.khufi?eyvaaallllll che webe to0o0o0o0pi dari .age mishe bia hamo belinkim.mano ba name boghche belink manam ba esmi ke mikhay milonkamet.=)

سید حمید گفت...

دامن دوست چون به دست امد

دل به صد شوق راز میگوید

گاه سرمست از شراب امید

نغمه ای دلنواز میگوید

گاه از رنج های تلخ فراق

قصه ای جانگداز میگوید

تا دلی هست های و هویی هست

میوزد باد سردی از توچال

میخرامد به سوی مغرب ماه

شاعری در سکوت و خلوت شب

کاغذی بی شمار کرده سیاه

به نگاه پری رخی زیبا

میکند همچنان نگاه نگاه

اه این روشنی سپیده دم است

شاباجی خانوم گفت...

سیخی چند؟ پنج تا سیخ دل بده پنج تا سیخ جیگر. دنبلان هم داری؟

من گفت...

من چه میدانستم.....هر کس "من" نیست

دختر نارنج و ترنج گفت...

واقعاً.............
دل هر کس دل نیست!!
شاید دل ما هم از هموناییه که برای دیگرون دل نیست!
آره؟؟؟؟؟

افسون کودک طبیعت گفت...

فرصتهای کوچک اغلب آغاز کارهای بزرگ اند.

ترنج گفت...

کنایه بود؟

آقای رگبار گفت...

تو گفته بودی : ه استاد دوستداشتنی داشتم که یه روزی سر کلاسش تپق زد و گفت لب ملام منو یاد اون انداختی دیگه شده بود بین بچه ها سوزه ی خندیدن دلم واسش تنگ شده
در مورد پستت باید بگم : خیلی از ما به گوسفند بودن عادت کردیم جور دیگه نمی تونیم.کافیه یکی به یه راهی بره بقیه عین گوسفند دنبالش راه بیفتند.نمونش همین سی سال پیش.
--------------------------------------------------------------------------------
رگبار همی می گوید:
یادش به خیر چقدر استادا رو سوژه می کردیم سر همین اشتباهات لپی !
اون که آره عادت کردیم به این وضعیت خطیر . شدیم گله ای تا یه بز جلومون بیافته .
در باره پستت بگم خیلی دلی بود این شعر

طنز متفاوت گفت...

تهران
اتفاقا
یکی از ده شهر مطلوب جهان!

سید حمید گفت...

دود مي خيزد ز خلوتگاه من.
كس خبر كي يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن.
كي به پايان مي رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر.
خويش را از ساحل افكندم در آب،
ليك از ژرفاي دريا بي خبر.

بر تن ديوارها طرح شكست.
كس دگر رنگي در اين سامان نديد.
از درون دل به تصوير اميد.

تا بدين منزل نهادم پاي را
از در اي كاروان بگسسته ام.
گر چه مي سوزم از اين آتش به جان،
ليك بر اين سوختن دل بسته ام.

تيرگي پا مي كشد از بام ها:
صبح مي خندد به راه شهر من.
دود مي خيزد هنوز از خلوتم.
سهراب

مردی با مسئوليت محدود گفت...

کم چه میدانستم یک تکه رنگی است دلی در کار نیست

مسافر گفت...

امیدوارم هیچ دلی به اینجا نرسه.
اما افسوس که خواهد رسید..

honarpisheh گفت...

Yeki az un dars-hayi tu zendegi ke yaad gereftanesh gheymateh balayi dareh.

ارسال یک نظر