من و زنانگی 2

دوستان عزیز با توجه به کامنت های پست قبلی لازم دیدم یه توضیحاتی بدم:

منظور من اصلا این نبود که زن نباید مستقل باشه اما هستم همسرم به من پول نمیده پس من کار میکنم

برداشت ها کاملا اشتباه بود منظور من این بود که من مثل اون دسته زنها نیستم مه از فردای روز نامزدی دیگه بلد نیستن از جوب بپرن مگه شوهر دستشونو بگیره ،با دوستاشون بیرون نمیرن چون شوهره یک ساعت تو خونه تنها می مونه و ممکنه اون هم درخواست کنه خدای نکرده یکی از دوستهاشو ببینه.دستشون تو جیب خودشونه اما دستشون میلرزه اگه با پول خودشون واسه خودشون خریدی کنن یا مثلا آرایشگاه برن،اگه شوهر دیر بیاد از در و دیوار خونه می ترسن.و در کل میشن یه موجود آویزون واسه شوهره که به نظر من این باعث میشه دیر یا زود صدای طرف در بیاد .وقتی خودمو با اینجور زنها مقایسه می کنم میگم من اشتباهی ام....

من و زنانگی

نمیدونم چرا وقتی کسی زن میگیره دیگه نباید از چیزی بترسه ،دیگه نباید به تکیه گاه احتیاج داشته باشه چون خودش تکیه گاهه دیگه نباید ،دیگه نباید... نمی دونم چرا از اول حس زنانگی نداشتم قبل از ازدواج می گفتم من خودم باید کار کنم و خونه و ماشین تهیه کنم حالا هم که ازدواج کردم باز هم خبری از تولد یه حس زنانه نیست به خودم می گم نباید بترسم ، باید رو پای خودم باشم و آویزون کسی نباشم نباید صبر کنم تا نیازهامو برام بخرن باید کار کنم و چشمم به جیب کسی نباشه . کلا فکر کنم من اشتباهی ام

کم پيدا شدين

تویی که 60 سالته و پاهات درد میکنه وقتی می بینی اتوبوس جا نداره حق نداری سوار شی و انتظار داشته باشی یه جوون جاشو به تو بده و اگه نداد حق نداری زیر لب یا بلند بلند غر بزنی چشمت کور صبر کن شاید اتوبوس بعدی جای خالی داشت یا که نه دست کن تو جیبت سوار تاکسی شو ؛روشن شد.

پ.ن: دوستان فکر نمی کنید کم پیدا شدین به من سر نمی زنین؟

راه درست زيستن

وزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی
مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد