۷/۰۷/۱۳۸۸ ۱۱:۰۱:۰۰ بعدازظهر
ارسال شده توسط
یه فنجون چایی داغ
دوستان عزیز با توجه به کامنت های پست قبلی لازم دیدم یه توضیحاتی بدم:
منظور من اصلا این نبود که زن نباید مستقل باشه اما هستم همسرم به من پول نمیده پس من کار میکنم
برداشت ها کاملا اشتباه بود منظور من این بود که من مثل اون دسته زنها نیستم مه از فردای روز نامزدی دیگه بلد نیستن از جوب بپرن مگه شوهر دستشونو بگیره ،با دوستاشون بیرون نمیرن چون شوهره یک ساعت تو خونه تنها می مونه و ممکنه اون هم درخواست کنه خدای نکرده یکی از دوستهاشو ببینه.دستشون تو جیب خودشونه اما دستشون میلرزه اگه با پول خودشون واسه خودشون خریدی کنن یا مثلا آرایشگاه برن،اگه شوهر دیر بیاد از در و دیوار خونه می ترسن.و در کل میشن یه موجود آویزون واسه شوهره که به نظر من این باعث میشه دیر یا زود صدای طرف در بیاد .وقتی خودمو با اینجور زنها مقایسه می کنم میگم من اشتباهی ام....
۷/۰۶/۱۳۸۸ ۱۰:۴۰:۰۰ بعدازظهر
ارسال شده توسط
یه فنجون چایی داغ
نمیدونم چرا وقتی کسی زن میگیره دیگه نباید از چیزی بترسه ،دیگه نباید به تکیه گاه احتیاج داشته باشه چون خودش تکیه گاهه دیگه نباید ،دیگه نباید... نمی دونم چرا از اول حس زنانگی نداشتم قبل از ازدواج می گفتم من خودم باید کار کنم و خونه و ماشین تهیه کنم حالا هم که ازدواج کردم باز هم خبری از تولد یه حس زنانه نیست به خودم می گم نباید بترسم ، باید رو پای خودم باشم و آویزون کسی نباشم نباید صبر کنم تا نیازهامو برام بخرن باید کار کنم و چشمم به جیب کسی نباشه . کلا فکر کنم من اشتباهی ام
۶/۲۹/۱۳۸۸ ۰۹:۳۸:۰۰ بعدازظهر
ارسال شده توسط
یه فنجون چایی داغ
تویی که 60 سالته و پاهات درد میکنه وقتی می بینی اتوبوس جا نداره حق نداری سوار شی و انتظار داشته باشی یه جوون جاشو به تو بده و اگه نداد حق نداری زیر لب یا بلند بلند غر بزنی چشمت کور صبر کن شاید اتوبوس بعدی جای خالی داشت یا که نه دست کن تو جیبت سوار تاکسی شو ؛روشن شد.
پ.ن: دوستان فکر نمی کنید کم پیدا شدین به من سر نمی زنین؟
۶/۲۳/۱۳۸۸ ۰۹:۳۰:۰۰ بعدازظهر
ارسال شده توسط
یه فنجون چایی داغ
وزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانمبهشت وجهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد ويکی از آنها راباز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يکميز گرد بزرگ وجودداشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبیداشت که دهانش آب افتاد،افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنیو مريض حال بودند، به نظر قحطیزده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايیبا دسته بسيار بلند داشتند که ايندسته ها به بالای بازوهايشان وصل شدهبود و هر کدام از آنها به راحتی میتوانستند دست خود را داخل ظرف خورشببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آنجايی که اين دسته ها ازبازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان رابرگردانند و قاشق را دردهان خود فرو ببرند. مرد روحانی با ديدن صحنهبدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'توجهنم را ديدی، حال نوبت بهشتاست'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا دررا باز کرد، آنجا هم دقيقا مثلاتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورشروی آن و افراد دور ميز، آنها ماننداتاق قبل همان قاشق های دسته بلند راداشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاقبوده، می گفتند و می خنديدند، مردروحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوندپاسخ داد: 'ساده است، فقطاحتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفتهاند که به یکديگر غذابدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها بهخودشان فکر میکنند!' هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید،هنگامی که عیسی مصلوب میشد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافتنیز به شما میاندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبانآورده اند،این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگررادوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود رادوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهدشد