چند شعر از حسین پناهی

 


داشتم یه چرخی تو سایت حسین پناهی می زدم.از این چند خط خوشم اومد دلم نیومد شما نخونیدش:


 


 


گم گشته ام
كجا
نديده اي مرا ؟


 


----------------------


من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!


 


--------------------------


سپهر را من ، نيلگون شناختم


چرا که همرنگ هوسهاي نامحدود من بود


 


پ.ن: نمیدونم چرا تازگیها اینقدر گیر دادم به این خدا بیامرز

کودکی هم عالمی دارد

  


 


حال و هوای دلم بارانی است،چند روزی می شود،شایدم چند ماه؛


-         نمی دانم شایدم بیشتر.


زمانش مهم نیست مهم این است که،  ...


                    -  بارانیست


 


چه کودک شدم امروز


بی سبب می گریم


کودکانه  می گویم و گاه


زانوهایم را به جای تو به آغوش می کشم


ناراضی نیستم ؛


- کودکی هم عالمی دارد.


گلایه وار آمده بودم اما، بگذریم


کودکانه دلم هوای کوی تو دارد.


    


 راستی گفته بودم این روز ها حال و هوای دلم بارانیست؟!               


 


نویسنده : خودم      


 


                              


  


 


                              

لطفا" هوس نکنید!!

 


چند هفته پیش به مناسبت شب تولدم به یک رستوران ژاپنی رفتیم.


 


اولش همه چی جذاب و خوب بود،کلی تلاش کردیم وبه همدیگه خندیدیم تا یاد گرفتیم.  اون دو تا چوب باریک،یا به قول خودشان هوشی را اونطور که گارسون آموزش داده بود در دست بگیریم. گارسون هم کلی به ما خندید ،گویا با توجه به سابق ی کاریش می دونست چه بلایی قراره به سرمون بیاد.


 


بالاخره غذا رو آوردن ....


 


 


 چشمتان روز بد نبیند،طعم ماهی و میگوی نپخته که دمش بهش وصل بود هنوز به یادمه.کلی خودم رو کنترل کردم تا اتفاق بدی نیفته و لقمه رو درسته قورت دادم.حال بقیه هم بهتر از من نبود.همان اولین قاشق،ببخشید هوشی برای همه کافی بود ؛غذا را تقریبا" دست نخورده رها کردیم و رفتیم پای صندوق و با دیدن صورتحساب دوباره مزه ی اون غذای خام رو بیاد آوردیم و نزدیک بود......


 


و به این ترتیب خاطره شب تولد من در یادها ماند و احتمال رفتن به رستوران های خودمونی هم  با دیدن اون صورتحساب تا شش ماه آینده منتفی شد.


 


لطفا" نتیجه ی اخلاقی که از این ماجرا گرفتید را اعلام کنید.


 


 



 

آرزو

امروز هم گذشت ، آرزوهایم هیچکدام


به واقعیت حتی نزدیک هم نشد.

میوه ی ممنوعه

 


الهی !


من فرزند همان آدمم، که میوه ی ممنوعه را با تمام وجود گاز زد ؛


       -پس بر گناهکاریم خرده مگیر!!!


 


 

سلام!!

فکر ایجاد این وبلاگ از آخرین سال تحصیلم در دانشگاه به ذهنم خطور کرد.دلم می خواست یه وبلاگ گروهی با هم اتاقیهام بسازیم و از یاد هامون توش بگیم؛ نمیدونم چی شد که نشد.مدتی بود که دوباره این وسوسه اومده بود سراغم . به اسم های مختلفی فکر کردم مث توت فرنگی،مشق شب ،دفتر مشق،سوییت 7 ،ساز دهنی و.... اما همشون قبلا" به ثبت رسیده بودند.از همه بیشتر چشمم دنبال ساز دهنی بود( آخه من این ساز رو خیلی دوست دارم) اسمها ردیف از جلوی ذهنم رد می شدند و من هوس یک فنجون چای داغ توی این هوای داغ رو کردم و......یه فنجون چای داغ متولد شد.می خوام تو این سایت از یاد هام بگم تا اونایی که دوسشون دارم بخونن و یادشون و بیاد بیارن.


 


من اومدم .سلام!