The postman always rings twice
هر چی فکر کردم نفهمیدم این اسم چه ربطی به اون فیلم داشت؟
همه چی از یاد آدم میره مگه یادش که همیشه یادشه
۱۰/۰۸/۱۳۸۷ ۰۸:۳۱:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
هر چی فکر کردم نفهمیدم این اسم چه ربطی به اون فیلم داشت؟
۱۰/۰۲/۱۳۸۷ ۰۶:۰۹:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
خانه ی ما روشن است
و قلب من هم
ذهن من صدای قدمهایش را از میان انبوه همهمه های فضا جدا می کند.
نزدیک،نزدیک،نزدیک تر
زنگ می زند....
آمدم ، آمدم
۹/۳۰/۱۳۸۷ ۰۲:۱۷:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
با خون انار و هندوانه امشب را رنگین کردیم تا خونریزی شفق و فلق در تولد میترا دیرتر اتفاق افتد.
یلدا مبارک
۹/۲۸/۱۳۸۷ ۱۲:۵۴:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
آخرین باری که یک آدم برفی ساختم ۱۰ ساله بودم
چای نوشت ۱: هوس ساخت و ساز کردم دوباره
چای نوشت ۲: یه فنجون چایی داغ تو این برف قشنگ خیلی می چسبه
۹/۱۸/۱۳۸۷ ۱۲:۳۹:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
همیشه به یه گلوله ی کاموایی احساسی روکه یه گربه داره داشتم.
چای نوشت:اگه امروز دستات رو به سمتش بالا بردی یادی هم از من کن
۹/۱۶/۱۳۸۷ ۱۲:۳۱:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
طلوعی دوباره است،قشنگ آغازش کن.
پ.ن.۱:کسی رو دیدین از شنبه خوشش بیاد؟
پ.ن.۲:این پلیس های موتور سوار که پوتین هاشونو میکشن رو شلوارشون، گشت ارشاد نمی گیره؟
۹/۱۱/۱۳۸۷ ۰۵:۲۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
نوازش باران زیباست ،جامه برکن ، بگذار تا لمست کند
۹/۰۹/۱۳۸۷ ۰۵:۲۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
و هر انسان،
برای هر انسان،
برادری است!!
"احمد شاملو"
۹/۰۷/۱۳۸۷ ۰۴:۴۰:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
تنهایی یعنی وقتی ازسر تنهایی و بغض زانوهاتو بغل کردی،هیچ دستی روی شونت احساس نکنی.
۹/۰۴/۱۳۸۷ ۰۶:۲۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
تازگیا ساعت من با دنیا تنظیم نیست!
چای نوشت۱:شایدم ساعت دنیا با من تنظیم نیست !!
چای نوشت۲: از همه ی کارهام عقب موندم.
۹/۰۳/۱۳۸۷ ۱۲:۱۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
کامنت زیبایی برای پست قبلی از شاباجی عزیز به دستم رسید
بخونید:
ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست
یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست
۸/۳۰/۱۳۸۷ ۰۱:۰۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
برقص ،
ساز زندگی کوک است
ساز من اما ...
۸/۲۸/۱۳۸۷ ۰۷:۱۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
اگر خدا هم مانند انسانهای کوچک تازه به قدرت رسیده از بالا به پایین نگاه
می کرد،حالا همگی در احتیاج جرعه ای اکسیژن به خود می پیچیدیم.
۸/۲۶/۱۳۸۷ ۰۳:۲۳:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
گاهی وقتا لازمه خجالت بکشی تا آدم شی!!
۸/۱۳/۱۳۸۷ ۰۴:۴۷:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
پرواز را با پرواز آغاز نمی کنند.
پی نوشت:یادم نمی یاد این سخن از کیست.
۸/۰۸/۱۳۸۷ ۰۳:۲۵:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
شکر، برای این خوشبختی و آنچه از رحمتت بر من ارزانی داشتی
شکر، برای آنچه نخواستی داشته باشم چون نباید می داشتم
شکر ، برای مشکلاتی که به آرامی بر من فرستادی و با کرمت بر من هموار کردی
شکر، برای آنچه بر من فرستادی و بیاد ندارم تا سپاس گویم
شکر ، برای اینکه هستی و اجازه می دهی تا احساست کنم
شکر،...
۷/۲۹/۱۳۸۷ ۰۱:۰۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
سالها انتظار ،...
و امروز می درخشی در قلب من
چای نوشت: تا یک هفته نیستم.دارم میرم ماه عسل
دعا نوشت: بار الهی ! خوشبختی را بر خانه ی کوچک ما و دوستدارانت ببار
و طعم شیرین با هم بودن را بر همه بچشان . آمین یا رب العالمین
۷/۲۱/۱۳۸۷ ۰۷:۲۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
زیباست این خستگی ، چرا که پیش درآمد با هم بودن است
چای نوشت:دو روز است که شب زنده داریها برای پاکسازی و چیدمان خانه ی بخت آغاز شده
تشنه ی یک جرعه خوابم.
۷/۱۹/۱۳۸۷ ۰۲:۰۰:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
چشم نواز بود ، برق کلیدش
جشنی برپاست امشب در قصر آرزوهایم!
میهمان من باشید در این جشن ، به یک فنجان چای داغ
۷/۱۶/۱۳۸۷ ۰۲:۱۳:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
۱،۲،۳ ۱،۲،۳ امتحان میشه صدا خوبه؟
با عرض سلام خدمت دوستان عزیز
امروز کامنتی خصوصی از یک دوست وبلاگی بسیار عزیز دریافت کردم که لازم دیدم این مطلب را به حضور شما برسانم.
خواهش می کنم سکوت رعایت کنید،ممنونم
از دست نوشته های من شاید اینطور به نظر بیاد که یک عاشق شکست خورده ام یا در زندگی با همسرم مشکلاتی دارم بدین وسیله اعلام می کنم، من عاشق همسرم هستم و هرگز در عشق شکست نخورده ام و در زندگی دو نفره ی شیرینمان به لطف خدا هیچ مشکلی وجود ندارد.بعضی از دست نوشته های من فقط از یک احساس نویسندگی سرچشمه میگیرد و بعضی هم از یک احساس واقعی،پس از پست های من برداشت بد نکنید.از همین جا باز هم از آن دوست عزیز وبلاگی تشکر می کنم که به موقع متذکر شد و باعث شد من همه ی شما را اینجا جمع کنم.
مرسی که گوش کردید.به افتخار خودت یه کف مرتب بزنید.
لطفا" وبلاگ ترک نکنید تا با یک فنجون چایی داغ ازتون پذیرایی بشه.
۷/۱۳/۱۳۸۷ ۰۵:۴۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
کاش برای زندگیم کمی فکر کرده بودم به جای تاس انداختن!!
۷/۱۱/۱۳۸۷ ۰۵:۰۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
حرفهای دلش را از وبلاگش می خواندم ،
برای وبگرد ها یا دوستانش راحت تر حرف میزد تا من!
حالا که مدتی است بخاطر من که مشغله اش شده ام کم می نویسد
از دلش بی خبرم.
۷/۰۹/۱۳۸۷ ۰۴:۰۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
پروردگارا ! آنچنان که رمضان از میان ما رخت بر بست
ما را نیز از انبوه معاصی و مناهی بدرآور
و پاداش ما را در سعادت و سلامت از همگان بیشتر کن.
آمین یا رب العالمین.
۷/۰۶/۱۳۸۷ ۰۸:۴۷:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
می گریزد از من لذت داشتنش!!
۷/۰۳/۱۳۸۷ ۰۷:۱۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
دلم واسه دوستام و اون روزا تنگ شده
۶/۳۱/۱۳۸۷ ۰۴:۰۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
کاملا" جوانمردانه
پ.ن :مشکل پیش آمده برای Ram reader ام باعث این تاخیر شد.
۶/۳۰/۱۳۸۷ ۰۲:۵۴:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
نمیدانم چرا هنوز نفس میکشم
سالروز مرگم که مدتها پیش بود!!
چای نوشت:تو که آهسته می خوانی قنوت گریه هایت را
میان ربنای سبز دستانت دعایم کن.
۶/۲۴/۱۳۸۷ ۰۳:۲۳:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
ناگفته هایم در دلم زبانه میکشد!!
۶/۲۰/۱۳۸۷ ۰۲:۲۷:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
بوی مهر می شنوم،
دروغ نمی گویم ، خودم شنیدم
هیس!!
نفس بکش ، می شنوی؟!
۶/۱۸/۱۳۸۷ ۰۲:۰۵:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
چقدر آغوشم تو را طلب میکند
این روزها که پر از تشویشم.
۶/۱۰/۱۳۸۷ ۰۱:۵۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
یه خونه پیدا کردیم این شکلی.
" و من از پنجره اش آمدنت را به انتظار می نشینم"
۶/۰۴/۱۳۸۷ ۰۲:۱۹:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
آینه ای برابر آینه ات میگذارم
تا از تو ابدیتی بسازم
احمد شاملو
۶/۰۱/۱۳۸۷ ۰۸:۲۵:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
تو آسمون پرواز کنم
اما نخم دست کسی نباشه !!
۵/۲۶/۱۳۸۷ ۰۵:۲۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
دلم میخواد پشت همین میکروفن پست قبلی داد بزنم بگم :
الّلهم عجل لولیک الفررررررررررررررررج
کاشکی یه فرشته پیدا میشد و از اون بالا میگفت :آمین!!
۵/۱۳/۱۳۸۷ ۰۴:۳۱:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
روی قلب من مانده است!!
۵/۰۶/۱۳۸۷ ۱۲:۰۰:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
سپاسگزارم از عقدی که در آسمانها بسته شده است ،
هم اکنون بر زمین پدیدار خواهد شد.
این جفت یکی خواهد شد.از اکنون تا همیشه.......
- چقدر زود یکسال گذشت!!
۴/۳۰/۱۳۸۷ ۰۱:۳۶:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
مجبور نیستند نگران پیداکردن خونه ی مناسب باشن !!!
۴/۲۴/۱۳۸۷ ۰۳:۰۶:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
پروانه وار به دورش می چرخیدم ،
-همه ی زندگیم بود !
هربار که آسمانش طوفانی میشد و صاعقه می زد،
چشمهایم را می بستم و آرام در خود می گریستم
صدای عظیم غرشش در گوش من می پیچید....
و هربار...
دوستش داشتم!
و اینبار شلاق فریادهایش روی صورتم نشست.
-در خود شکستن نوای دل انگیزی نیست-
چقدر همه ی زندگیم بود.
-نمی دانم شاید هنوزم باشد!!
۴/۲۰/۱۳۸۷ ۰۳:۳۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
این بچه های امروزی عجب زرنگند،یادمه اون قدیما کلاس اول بودم سر دیکته واسه پیدا کردن پاک کن، ازدیکته جا موندم و هر کاری کردم معلمم حاضر نشد جمله رو دوباره تکرار کنه و من 17 شدم.مامانم واسه اینکه تنبیهم کنه تو خونه راهم نداد و اگه خالم به موقع نمی رسد چند ساعتی رو باید تو راهرو می موندم،یادمه اون موقع هرچی تلاش کردم به مامانم بقبولونم که معللمون گفته 17 هم نمره ی خوبه یکی از داداشای 20 نشد.اون موقع به فکرم نرسید کاری رو که این پسر بچه کرد انجام بدم.
متن کانمل این نامه رو در ادامه ی مطالب بخونید.
پ.ن :این ایمیل از طریق گروه مارشال مدرن برام فرستاده شده .اما من قبلا" در یک برنامه ی تلویزیونی شنیده بودم.
۴/۱۹/۱۳۸۷ ۰۷:۲۴:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
باور کنید اگه من سیاسی باشم ،به جون عزیزتون قسم.اصلا" چو ایران نباشد تن من مباد.همه ی دوستام میدونن من ایران رو به امریکا و اروپاش هم نمی فروشم.این عکس و فقط جهت نظر خواهی اینجا گذاشتم تا ازتون بپرسم به نظر شما جریان چیه اگه کسی میدونه منو بی خبر نذاره.
امیدوارم فیلترم نکنن.خدایا!!!
۴/۱۸/۱۳۸۷ ۰۲:۵۴:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
دیر به دیر سوار مترو می شم چون مسیر هر روزم مترو خور نیست، یه روزی قرار بود برم کرج ترجیح دادم بجای رانندگی تا کرج با مترو برم.توی ایستگاه منتظر قطار بودم و حواسم به آدمای اطرافم بود ،خانمهای شیک و قشنگ و به قول یه نفر خوش رنگ ،(همونهایی که آقایون داف یا فشن صداشون می کنن و دلشون براشون ضعف میره) خیلی باکلاس منتظر بودند . چندین بار شنیدم که آقایی پشت میکروفن گفت لطفا" صبر کنید تا مسافرین پیاده شده و بعد سوار شوید.تا صدای قطار اومد همه به حالت نیم کلاچ در اومدن و وقتی قطارایستاد بدون توجه به تذکرات مکرر اون صدا همه ی خانمهای مثلا" باکلاس هجوم آوردن به طرف در واجازه نمی دادند که مسافر های قبلی پیاده بشن و در حالیکه بقیه رو هل میداند حمله کردند به صندلی های خالی و همینکه روی صندلی جا گرفتند دوباره دماغشون رفت هوا یه پاشونو انداختند روی اون یکی پا یه نگاه تو آینه به خودشون انداختند که مبادا تیپشون توی اون جنگ تن به تن بهم خورده باشه و بعد دوباره باکلاس شدند.کافی بود از یکی دلیل اون رفتار بدون فرهنگش رو می پرسیدی تا دوباره با کلاسی یادش بره و دهان مبارک رو باز کنه و چند تا کلمه بگه که از خجالت رنگ لبو بشی و بعد دوباره دماغ سر به هوا
چه خوبه که من باکلاس نشدم!!!
پ.ن: راستی این خانمهای باکلاس اگه هزارو پانصد تومان ناقابل بدند و یک اسپری خریده و خودشون رو معطر هم کنند شاید طرفداران بیشتری پیدا کنند.
۴/۱۵/۱۳۸۷ ۰۳:۳۲:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
وقتی ياد عاشقانه هايتان برايش ياد آور روزهای لعنتی می شود با خودم می گويم:
ای کاش.....
- دورتر ها مرده بودم.
چقدر قلبم تير کشيد وقتی خواندم که نوشته بود :
"اين برگ سبز همان سايه بان عاشقانه های من و اوست؟
چقدر از خردشدنش لذت می برم، يکی از يادمان های آن روزهای لعنتی کم!"
او حتی نمی داند که من خواندم...
۴/۱۲/۱۳۸۷ ۰۳:۰۸:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
بچه که بودم دلم می خواست فضا نورد بشم و برم به ماه
تا ببینم چرا صورتش لک لکی
بزرگ شدم و فضا نورد نشدم!!
هنوزم از نگاه کردن به ماه لذت می برم.
۴/۱۲/۱۳۸۷ ۰۱:۲۶:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
خیلی سال پیش دلم برای دارا و سارای بیچاره که هیشکی دوسشون نداشت و عروسکاشونو نمی خرید سوخت؛واسشون یه شعر رومانتیک گفتم تا معروف بشن و کسی دلش بخواد یه دارا و سارا داشته باشه،اگه بخوام خودمو تحویل بگیرم باید بگم خوندنش خالی از لطف نیست.
دارا و سارا
روزی آمد تنها آمد ، با دنیایی از درد آمد
تنها آمد ،غرق عشقی پررنگ آمد
-تنها با آوایی آمد:
-دارا انار دارد
-دارا نان دارد
-دارا دوستی ندارد
سارا آمد
-دارا سارا را دوست دارد
باز هم آمد ،گریا ن آمد،غرق عشقی پررنگ آمد
سارا خندید،دارا خندید
-سارا دارا را دوست دارد
روزی آمد،تنها آمد، خندان آری خندان آمد
تنها آمد ، آری شاید تنها آمد
با آوایی بی غم آمد
-دارا انار دارد
-دارا نان دارد
-دارا نیرنگ دارا فریب دارا دروغ دارد
-دارا سارا را دوست ندارد!!!!!
۴/۰۸/۱۳۸۷ ۰۱:۰۶:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
داشتم یه چرخی تو سایت حسین پناهی می زدم.از این چند خط خوشم اومد دلم نیومد شما نخونیدش:
گم گشته ام
كجا
نديده اي مرا ؟
----------------------
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!
--------------------------
۳/۲۸/۱۳۸۷ ۰۸:۴۵:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
حال و هوای دلم بارانی است،چند روزی می شود،شایدم چند ماه؛
- نمی دانم شایدم بیشتر.
زمانش مهم نیست مهم این است که، ...
- بارانیست
چه کودک شدم امروز
بی سبب می گریم
کودکانه می گویم و گاه
زانوهایم را به جای تو به آغوش می کشم
ناراضی نیستم ؛
- کودکی هم عالمی دارد.
گلایه وار آمده بودم اما، بگذریم
کودکانه دلم هوای کوی تو دارد.
راستی گفته بودم این روز ها حال و هوای دلم بارانیست؟!
نویسنده : خودم
۳/۲۷/۱۳۸۷ ۰۵:۲۸:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
چند هفته پیش به مناسبت شب تولدم به یک رستوران ژاپنی رفتیم.
اولش همه چی جذاب و خوب بود،کلی تلاش کردیم وبه همدیگه خندیدیم تا یاد گرفتیم. اون دو تا چوب باریک،یا به قول خودشان هوشی را اونطور که گارسون آموزش داده بود در دست بگیریم. گارسون هم کلی به ما خندید ،گویا با توجه به سابق ی کاریش می دونست چه بلایی قراره به سرمون بیاد.
بالاخره غذا رو آوردن ....
چشمتان روز بد نبیند،طعم ماهی و میگوی نپخته که دمش بهش وصل بود هنوز به یادمه.کلی خودم رو کنترل کردم تا اتفاق بدی نیفته و لقمه رو درسته قورت دادم.حال بقیه هم بهتر از من نبود.همان اولین قاشق،ببخشید هوشی برای همه کافی بود ؛غذا را تقریبا" دست نخورده رها کردیم و رفتیم پای صندوق و با دیدن صورتحساب دوباره مزه ی اون غذای خام رو بیاد آوردیم و نزدیک بود......
و به این ترتیب خاطره شب تولد من در یادها ماند و احتمال رفتن به رستوران های خودمونی هم با دیدن اون صورتحساب تا شش ماه آینده منتفی شد.
لطفا" نتیجه ی اخلاقی که از این ماجرا گرفتید را اعلام کنید.
۳/۲۳/۱۳۸۷ ۰۹:۲۹:۰۰ قبلازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
به واقعیت حتی نزدیک هم نشد.
۳/۲۲/۱۳۸۷ ۰۲:۱۴:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
الهی !
من فرزند همان آدمم، که میوه ی ممنوعه را با تمام وجود گاز زد ؛
-پس بر گناهکاریم خرده مگیر!!!
۳/۲۲/۱۳۸۷ ۰۱:۳۷:۰۰ بعدازظهر ارسال شده توسط یه فنجون چایی داغ
فکر ایجاد این وبلاگ از آخرین سال تحصیلم در دانشگاه به ذهنم خطور کرد.دلم می خواست یه وبلاگ گروهی با هم اتاقیهام بسازیم و از یاد هامون توش بگیم؛ نمیدونم چی شد که نشد.مدتی بود که دوباره این وسوسه اومده بود سراغم . به اسم های مختلفی فکر کردم مث توت فرنگی،مشق شب ،دفتر مشق،سوییت 7 ،ساز دهنی و.... اما همشون قبلا" به ثبت رسیده بودند.از همه بیشتر چشمم دنبال ساز دهنی بود( آخه من این ساز رو خیلی دوست دارم) اسمها ردیف از جلوی ذهنم رد می شدند و من هوس یک فنجون چای داغ توی این هوای داغ رو کردم و......یه فنجون چای داغ متولد شد.می خوام تو این سایت از یاد هام بگم تا اونایی که دوسشون دارم بخونن و یادشون و بیاد بیارن.
من اومدم .سلام!