کودک درون من

 



 


همیشه به یه گلوله ی کاموایی احساسی روکه یه گربه داره داشتم.


 


چای نوشت:اگه امروز دستات رو به سمتش بالا بردی یادی هم از من کن

18 نظرات:

عطا گفت...

به خدا گربه ها همچین هم کودک نیستن,نگاه کن چه منطقی با یه گلوله کاموا بازی میکنه!!

هویج بستنی گفت...

کاموا من رو یاد درس حرفه و فن دوران طفولیت می ندازه !

قلم فرانسه گفت...

من دوس داشتم بپیچمش دور خودم!!!!

مروارید گفت...

شما شبیه به آدم بزرگ ها هستید ... ولی شبیه خودش بود آنکه کودک بود ...

شاعر مرده گفت...

مگر حرمسراست که غمزه چاشنی اش کند؟

من و من گفت...

تقریبا مطمئنم که من اینجا یه کامنت گذاشته بودم! یعنی سانسورش کردی؟ یا من دچار توهم شدم؟

افسون کودک طبیعت گفت...

خدایا : من گمشده ی دریای متلاطم روزگارم و تو بزرگواری ! پس ای خدا! هیچ می دانی که بزرگوار آن است که گمشده ای را به مقصد برساند ؟ تا ابد محتاج یاری تو ، رحمت تو ، توجه تو ، عشق تو ، گذشت تو ، عفو تو ، مهربانی تو ، و در یک کلام ... محتاج توام

شوکول گفت...

گلوله ی کاموایی همیشه منو یاد مامان بزرگم می اندازه !

من و من گفت...

اینقدر از جنس کاموا چندشم میشه راهنمایی هم که بودم شالگردنم رو با دستکش بافتم

مسعود گفت...

کلاف منو یاد دوران کودکی می اندازه. وقتی مادربزرگم حال و حوصله ی بافتنی رو داشت.....

سارا آرارمش گفت...

کلافه می شوم وقتی که کاموایی برای متولد اردیبهشت نداشته باشم.

اسپند گفت...

گربه ی ما کاموا دوست نداشت
با ما بازی می کرد!!

لادن گفت...

و ما یه عمر شدیم کاموای دست گربه ها
چقدر زود بازی کامواییشون تمام شد

فطروس گفت...

سلام
میگم اگه بخوام اسمتو با عزیز به کار ببرم چی باید بگم؟ بگم چای داغ عزیز؟
اجالتا سلام چای داغ عزیز
به جون خودم در جا به چای نوشتت عمل کردم.
عکست چه خوشکله.
کودک درونتو همینجوری نگه دار بد جوری به دردت میخوره.

نگار خط خطی گفت...

من همیشه یاد قصه های مادر بزرگم می افتم که الان نیست

راه گفت...

سلام... وبلاگت رنگ ملیحی داره... و مطالبت هم زیباست. موفق باشی.

نازنین گفت...

حرفی
اشاره ای
چیزی...
!!

ارسال یک نظر