زردی من از تو ، سرخی تو از من

 


دختران و پسران ، همه شادان پایکوبان


هرم داغ آتش ، شعله های خشمناک


 پاسبانها همه حاضر، چراغهای گردان


" به گمانم جنگ است "


 پسرک چون بازی دزد و پلیس


پرتاب می کند نارجکش را  و ...


 آسمان می لرزد


می شنوم فریادی


آنطرف تر انگار دختری می گوید


سوختم ، سوختم


و اینجا جشن باستانی  ایران من است.


 


چای نوشت: عذر خواهی مرا بپذیرید من شاعر نیستم هر آنچه به ذهنم آمد نوشتم میدانم که وزن ندارد.


 

7 نظرات:

دختر نارنج و ترنج گفت...

سلام عزیزم،
چند ساله که من دارم به این فکر می کنم که آیا این جشنه؟ منم دوست دارم شادی کنم، یه شب خاص سر و صدا راه بندازم، از روی آتیش بپرم و جیغ و ویغ کنم، اما نمی دونم چرا از اول زمستون این انفجارا شروع می شه و شب چهارشنبه سوری که اوجشه.. بدون هیچ شادی.. فقط صداست..
به نظرم این "اعتراضات به سبک ایرانی" خیلی منطقی نیست....

مسافر گفت...

مثل همه ی تحریف های دیگه.
به جای احساس لذت از مراسم تا نیمه ی شب، باید از ترس و عدم امنیت، سر شب خونه باشی.
این رسم و رسومات دیگه توووو مغز و روحم، جا نداره. واقعا دیگه برام مهم نیستن.

افسون کودک طبیعت گفت...

بچه که بودم دستانم را از دستان نگراني که مراقبم بود رها مي کردم و آرزويم بود که تنها يک بار هم که شده تنها از خيابان رد شوم حالا که ديگر نمي شود بچه بود و فقط مي شود عاشق بود از سر بچگي هرچه وسط خيابان زندگي سر به هوا مي دوم هيچ کس حاضر نمي شود دستم را بگيرد و براي لحظه اي حتي مراقبم باشد

نازنین گفت...

با کمی ویرایش شعر زیبایی می شود. تصویرسازی هایش می تواند تا عمق رسوخ کند.

ناخنک گفت...

من که آرزومه یه روز بتونم یه خط از این شعر رو بگم

Meci گفت...

خوب اومدی جشن باستانی ما بیشتر شبیه میدون جنگه

ارسال یک نظر