ماجرای آبدارچی شرکت ما

ما یه آبدارچی داشتیم که خدارو شکر یک ماه پیش بعد از چهار سال خدمت صادقانه " > (من می نویسم صادقانه شما باور نکنین)از شرکت ما رفت یعنی خدا خیلی دوسمون داشت که ایشون رفتن .یک دوشیزه ی 45 ساله که وضع مادی ایشون به گونه ای بود که همه ی ما رو میذاشتن تو جیب بغلشون و رسما آدم حسابمون نمیکردن.بازنشته بود و چون جز بازنشستگان مشاغل سخت بود حقوقش ماهی ششصد هزار تومان بود.یه خونه داشت تو تهرون که داده بود اجاره ویه خونه ی شریکی با دیگر خواهران مجردش در کرج که افصادش را می داد بعلاوه ی کلی سهام که با سود سالیانش تا بحال 2 بار ترکیه 4 بار دبی یکبار سوریه و لبنان و هرماه به شهرهای ایران سفر میکرد.تا اینجا شو بذارین کنار حالا قسمت جالبش شروع میشه:

ساعت کاری شرکت ما از 8.30 الی 4.30 و پنجشنبه ها تا 1 است حالا شما جرات داشتی ساعت 11 روز پنجشنبه چای طلب کنی؟! نه اگه جرات داشتی با چشای از حدقه دراومده میاومد تو صورتت که داریم میریم خونه حالا وقت چایی خودرنه چقدر بی موقع چایی میخوای!!یه بار که بدجور مریض بودم با التماس خواستم که کتری رو تا آخر وقت خاموش نکنه که من مرتب چایی داغ بخورم در لحظه ای که داشتم از شدت سرفه خفه می شدم طلب آب جوش کردم که گفت بمن چه مریضی ،مریضی برو دکتر دوا بخور چرا چایی می خوای!! و من متبه شدم. " >

ساعت 8.30 می اومد در حالیکه تو تازه دفتر دستکتو پهن کردی هر جا فضای خالی روی میزت میدید با دستمال خیسش که آب ازش میچکید بعنوان مثلا گردگیری می کرد انگار از لای مانع رد میشد نمیکرد زیر وسایل رو هم بکشه حالا میز خیس می شد و همه ی کاغذا بهش میچسبید بعد با لحنی لطیف می گفت برو کنار تا سطلتو خالی کنم.خلاصه وسایل شستشو تا ساعت ده توی توالت بود و تو اگه جرات داشتی پاتو میذاشتی تو توالت . بعد از اینکه در کمال آرامش صبحانه ی نیم ساعشونو میل میکردند میرفتن که به داد دستشویی برسن و کلی ماست مالیش میکردن حالا باز اگه جرات داشتی میرفتی توش باید یه یک ساعتی صبر میمردی تا خشک بشه و اون تو رو گل نکنی.آشغال پاکن نباید زمین می ریختی که خانم مجبور بشه سالی یه بار جارو بزنه و اگه تو روش وای میستادی بعد از اینکه میشستت حسابی ،به بقیه همکارا می گفت خوب جوابشو دادم نه؟و بالاخره راس ساعت 4.25 دقیقه از شرکت میرفت و ساعت میزد 4.30.

این ماجرا ادامه دارد...

پ.ن:با تشکر از ارائه ی نظر شما درباره ی وبلاگ اکثرا با تغییر نام مخالف بودن اما انگار قالب خوب بود.حالا به نظرتون همین اسم جدید خوبه یا واسه همیشه دوباره بشم یه فنجون چایی داغ؟

3 نظرات:

آقای رگبار گفت...

بیچاره شما ها . والقعا دلم براتون می سوزه . البته می سوخت . چون رفته دیگه

Toranjbanoo گفت...

سلام عزیزم
خوبی؟؟؟؟؟ راستش قالب وبلاگت خوشگله اما این نوشته های ریز (مثل همین کامنت ها و اینا) دیگه زیادی ریز شدن.. شاید هم مشکل از براوزر من باشه اما من به سختی قسمت نظرات رو پیدا کردم.
من اون اسم یه فنجون چای داغ رو بیشتر دوست داشتم؛ نمی دونم شاید بهش عادت کردم. اما دوستش دارم.
بگذریم، در رابطه با این خانوم عزیز باید بگم که ایشون بسی کارشون درست تشریف داشته! قاعده اینه که ایشون باید یه نیم ساعتی قبل از شما می اومدن اون کارها رو انجام می دادن که شما بتونید به موقع شروع به کار کنید.. نمی دونم والله! منتظر می شم ببینم آخر ماجرا به کجا می رسه..

هاD گفت...

مدیریتون نباید حواسش به این جور آدم‌ها باشه ؟ خودش رفت یا اخراجش کردن ؟
اگر بذاری یه فنجون چای داغ بهتره . چون یه خانم آنتیگونه دیگه هم هست که از قضا طرفدار زیاد داره و شما رو با ایشون اشتباه می‌گیرن . همون‌طور که من دفعه‌ی اول اشتباه گرفتم .

ارسال یک نظر