من باید آدم شم یا اونا؟؟!!


خیلیا با هام مخالفن خیلیا سعی می کنن آدمم کنن اما من فکر می کنم اونان که آدم نیستن.گفته بودم که یه عزیزی چند وقت پیش از پیش ما رفت حالا می خوام از ماجراهایی که تا سوم او خدابیامرز تو منزل برادرش، از اقوام دیدم بگم تا شما قضاوت کنین من باید آدم شم یا اونا:

1-روز اول اولین نفری بودم که رسیدم اونجا مادرشو بغل کردمو هردو اشک ریختیم بعد یه گوشه نشستم سعی کردم بیصدا و آروم گریه کنم و گذاشتم تا مادرش خودشو خالی کنه و هروقت آروم میشد منم آروم میشد تا اون دیگه گریش نگیره و نفسی تازه کنه که در باز شد و عمه ی اون خدابیامرز که اتفاقا پسرش تو 17 سالکی فوت شده بود اومد تو و شروع کرد به چنگ زدن سر و صورت و مرثیه سرایی ،مثلا" (چرا این دو تا هم پیمان شدن رفتن"منظور پسرش و این خدابیامرز بود" چرا ما رو تنها گذاشتن امشب اید لباس عروس می پوشید حالا کفن تن می کنه امشب .....)کلن به حرفاش می خندیدی تا گریه و تا مادرش آروم میشد این زن جیغ می کشید و مادر بیچاره دوباره یادش میافتاد و شروع می کرد و من اعتراضم در اومده بود اما آروم.

2-شاید صد نفر تو خونه بودن و همه بیخیال بچه هاشون که دارن چه آتیشی میسوزونن.نمیدونم چقدر به نجس یا پاکی اعتقاد دارین ولی بلایی سر دستشویی خونه ی این بیچاره آوردن که تو توالت عمومی اینکارو نمیکنن .پیرزنهایی که باید کمکشون کنی تا نفس بکشن و اصلا نمیدونن کی مرده اومده بودن و سه روز و سه شب اونجا اتراق (اطراق) کردن و همه درخواست صندلی توالت از این بنده خدا می کردن اونم سه ساعت بعد از فوت عزیزشون( لازم به ذکر که خونه ی این بنده ی خدا تو یه شهرک سازمان دولتیه و تا مرکز خرید بدون وسیله رفتنش امکان نداره،کاملا برهوت) تو تمام این سه روز با جمعیت چند ده نفری تویه خونه این پیرها اگه میذاشتن گوشه ی پنجره رو وا کنی !!روز سوم هم گفتن رسمه پیرها رو تا منزلشون ببریم و چایی تناول کنیم و تشکر از اینکه قدم رنجه کردن ،حالا خونه ی اون پیرها کجا بود کرج!!

3-من با چشمان خیس داشتم خرما گردو می کردم و نمیتوستم باور کنم که دارم این کارو واسه فامیل و دوست عزیزم دارم انجام میدم و این بو بوی حلوای اونه که پیچیده تو خونه ،وقتی می گفتن غذا بخور می گفتم نمیتونم غذای فلانی رو بخورم و راست میگفتم حالا کمی اون ورتر مادرم و جاریهاش که از حق نگذریم ناراحت هم بودن ولی داشتن باهم گفت و شنودی می کردن و می خندیدین بدون توجه به حضور مادر مرحومه حالا کی 7 ساعت بعد از مرگ اون خدا بیامرز و من به مادرم تذکر دادم.

4-شب بود و از خاکسپاری چند ساعتی می گذشت همه توی پذیرایی داشتن زیارت عاشورا و یا ريالران می خوندن ومن هم ایضا" داشتم گریه می کردم و می خوندم که خانومی کنار دستم که بعدا" فهمیدم نسبت فامیلشو دیدم داره به مادرم میگه حامله است(اشاره به من) که دیگه صدامو بلند کردم گفتم وسط قرآن خوندن روز دفن جای دعا خوندن واسه اون بیچاره دنبال حامله بودن منی؟!

5-روز سوم تو سالن غذا خوری ،دختر عموم که سه سالی از من کوچیک تره و دو ماه عروسی کرده ( این دختر عمو نسبتش با خدابیامرز مثل من بود و در این مدت سه روز دریغ از یه ذره کمک عین یه مهمون میومد و میرفت) پرسید نمی خوای حامله شی که من باز هم از کوره در رفتم داد زنم نه نازام نمی تونم و مادرش یعنی زن عموم وارد معرکه شد که فلانی سه روز دارم میبینم رفتارتو چون دوست دارم بهت می گم و نکات BOLD شده رو تکرا کرد بعنوان بی تربیتیه من و گفت اگه جای مادرت بودم میزدم تو دهنت که پر خون بشه و من به احترام افراد دیگه که سر میز بودن و ایضا" احترام زن عموم لب گزیدم اما هیچی نگفتم.برگشتیم خونه و دختر عمو یه سینی چایی جا بجا کرد و رفت خونه و من وقتی داشتم خونه ی اون بیچاره رو جارو میزدم دلم از نفهمی مردم می گرفت که خرما و حلوا و دستمال فینیشو نو روی فرش گذاشته بودن تا له بشه و اینبار هیچ نگفتم!!!!

حالا من باید آدم شم یا اونا؟؟!!

پ.ن: ادیت نشده غلط املایی داره

1 نظرات:

ناشناس گفت...

راستش حق با توست... می فهمم حرفت رو. اصلا رسم شده که مراسم ختم اقوام بشه جای خاله زنک بازی بعضی آدم ها و وقتی هم که تذکری بهشون بدی بی ادب می دونندت.
وقتی بابام فوت شده بود (فکر کن حالا بابای من یک ماه توی بیمارستان توی کما بود، خواهر عزیزش یک بار هم به دیدنش نیومد تا روزی که بابا رفت بدو بدو اومد و ایضا همین رفتار عمه خانومی که شما گفتی) و بعد من و خواهر برادرام و مادرم تمام مدت صبح تا شب و شب تا صبح بالای سرش که آیا چشاشو باز کنه (وظیفه مون بود، کاش خدا سعادت داده بود بیشتر می موندو ما بیشتر می تونستیم یه کم جبران محبتش رو بکنیم) خلاصه ده روز بعد از فوت بابا یه بار نشسته بودیم، یه حرفی شد و ما خندیدیم. هیچ کسی هم نبود جز دختر خاله ی بابا که اومده بود از اول اون یک ماه تلپ شده بود خونه ی ما و هر روز سیگارش به جا و لباساش رو من بشورم و خلاصه، فرداش که عمه م اومده این خانم می گه: منو ازاینجا ببر! بچه هاش هنوز هفته ش نشده عروسی گرفتن!! اعصابم خرد شد از صدای خنده هاشون.....
تصور کن!!!!!!!!!!!!!
اینه دیگه.. این فرهنگ ما ایرانی هاست..

ارسال یک نظر